به نام نجوای بی پایان هستی
...
گویی رویایی سنگین و سرد و طولانی میدید،که هم ترسی عمیق داشت و هم
غرق اش میکرد در وسعت بی کران عمیق آب هایی به تیرگی درد و درونش میسوخت، از درد
آشنایِ آشنایی همیشگی در جهانی که هرچه می خواست، بود و هرچه بود می خواست .... جز
درد !
نفس گرفته و چنگ زده دستی سرد به سینه ، از جا پرید و گرمِ دلنشینِ
پتو را با شتابی آشنا کنار زد.هوا را چنگ میزد، نفس را میدرید و چشم هایش حتی در
آن بیداری ناگهانیِ ارمغان مانند هنوز بی پروا می چرخیدند، پی هیچ ؛ که افتادند و
گویی خشک شده ، میخکوب ، زل زدند به رنگین خوش دلنشین چهره ای بی نظیر
....
انگار آرامش ، از نگاهم رخنه می کرد در تنم ، آرام و ذره ذره و پر از
زجر اما می آمد و آهسته، پر ، مملو و لب ریز می شدم از خواستن و آسودگی که
رویاهایم ... که آن ترس عمیق و بی نفسِ بی هوا و ناگهانی شب ، فقط آبی تیره بود ،
با انعکاسِ تلخِ سردِ دردناک روزهای قبل .
لحظه ای ، شاید بعد از تجربه حسی شبیه همان بعد از بی نهایت تجربه ،
عاشق شدم باز و میخکوب ، خمیده ، پیچیده و بی حرکت و خیره به چهره اش که آرام و
آرام و آرام ، نفس میکشید و در رویایی آرام ، که شیرین مستِ خواب بود در کنارم ؛
با فاصله ای که درک گرمایش و حس نفس هایش روی لب های سرخ و تکان های بی نظم سینه هایش جبری بود خواستنی با تمام وجود . موهایش ریخته بودند مثل شاید شاخه
های بیدی سبز اما به رنگ عجیب خرما روی سفیدیِ سفید تخت و من همانطور خیره ماندم و
آرام ـ مثل او ـ نفس کشیدم تا فراموش کنم آن آب تیره تلخ را و شیرین ـمثل او ـ مست
خواب شوم .
***
من خواسته هایم را هست میکنم ، در جهانی که خالق تمامِ تماش اش تو
باشی ، خدا هیچ کس نیست ، جز تو که خالق تمام تمام جهانت هستی ، در چنین حکومتی نا
عادلانه ، حاکم همه ی هست بودن ها وقتی باشی ؛ هرچه بخواهی ... خواهی داشت!
من حاکم لاعدلِ جهانِ این قصه ام ، در دنیایی که هرچه بخواهم ؛ هست
...
***
باز هم با او و با چشم های پر شده از نازی صورتی و گرم که سرشار از
موج و نور صبحگاهی می درخشید ، من هم چشم باز کردم خیره به او که می رفت و می آمد و
آماده برای روزی که شروعش را خواب مانده بودیم لبخند میزد و من هم محو ... غرق در
خلصه ی بی دردی ، فقط با او بودم ، در اصلِ شیرینی و در بطن پرخون آرامش و "لیلی"
همراهم بود . نمی دانم چقدر می گذشت از روزهایی که اول بار سقوط کردم در سفیدی اما
، حالا که در درونِ عمیقِ پاکی ، دست و پا میزنم برای غرق نشدن هیچ چیزی خاطره
نشده برایم . عشق ؛ گاهی راه میرود ، گاهی می دود ، و زنده است در کنارِ نفس های
من و هیچ گذشته ای از بودنش را حتی در تاریکِ گوشه یِ خاک گرفته یِ ذهنم ، نمی
توانم جست و جو کنم .
از خانه امنِ همراه لیلی ام ، آمدم بیرون و وقتی قدم از آن بهشت بی
همتا بیرون گذاشتم و نگاه ام برای التماس برگشتن حتی مجذوب خانه شد، درونم گفت : « چقدر
دوستش دارم »
***
-
چرا اینجا نشسته ای تکیه گاه من ؟ هوا سرد و بی رحم است . نمی بینی
حتی درخت ها را هم کشته ؟ حتی رودِ گرم مه آلود را خوابانده ؟ چرا همدم این باد
سرد شمالی شده ای ، مگر همه ی شب، همه روز از آن تو نیست ؟ مگر تو ... مثل من که آرام و با تپش حتی به قدر تفکر کوچکترین و پست ترین
مخلوق آن خدا ـ آن که آن بالاست ـ از تو دور نمی شوم حتی در این گردباد گرداب گونه
ی زمان ؛ از آن من نیستی ؟ پس چگونه تاب می آوری همدمی این باد شمالی را که از کوه
پایین می آید و زاده ی کوه ، بی رحم همه را می کشد ؟ چگونه تاب می آوری همدمی
ظلماتش را ؟
-
بانوی من ، شروع آرامش من ، تاب آوردن این باد بی رحم و قاتل ، که
درخت هارا کشته و رودها را خوابانده و می آید ، تا این کلبه ی کوچک امن و گرم خالص
ما را بدرد ، با بیداری چشم هایت ممکن است ، می دانی ... شب و روز از آن من ، بود
و نبود از آن من اما اگر ، به اندازه همان تفکر کوچکترین پستِ مخلوق ، دور شوی از
من ، تاب آوردن حتی نسیمی که تکان دادن برگ بیدِ سبز کنار رود ، برایش ، وظیفه ای
است که در حسرت انجامش میمیرد ، کشنده است برایم اما ، اینجا که تو ... شروع و
پایان آرامش من ، هستی در کنارم ، حتی اگر شب بخوابد ... شب زنده داری جاودان
میشوم .
-
خورشید شب های من ، در آن لحظه هایی که باد ، بی رحم ، عمر جاودان
هستی را غارت میکند و با شتابی که از تو شنیده ام آشناست ، می دود تا دور شود از
او که آن بالاست ، جهانم می لرزد که عمرت به غارت می رود با باد که سرد است و بی
رحم و قاتل ، آنجا ننشین تا نگهبان خوابِ شب باشی که اگر خوابید شب زنده دار مطلق
من باشی ، آنجا ننشین ، دلم با اصرار چشم هایت را در فاصله ای طی نشدنی حتی برای "لحظه" می خواهد .
-
ماه روز های تار ، نورِ من ، می شنوی ؟
-
چه چیزی را تکیه گاه بی همتایم ؟ از چه میگویی جز صدای بی رحم باد ؟
-
نور تاریکی ها ، شب ! شب خواب اش برده ، می خواهم زنده نگه اش بدارم
تا هر زمانی که خواست و تا هر لحظه ی سرد و تلخی که به خودش آمد و دانست ، وقت
؛ وقت بیداریست . اما در فاصله ی بی فاصله با چشم هایت . برویم که باد ، با تو ...
با من ... با ما ، گرچه سر جنگ دارد اما ... توان ندارد !
-
پناه من ، باد را چه جنگ با وجود ؟ باد را چه جنگ با هستِ هست ؟ با
عشق ؟
-
گوش کن که می گویم دوستت دارم ، که هم محتاج ام به تو و هم به دوست
داشتن ات و هم به آن صدای تپش و نفس هایت ، می شنوی ؟
***
-
هزاران بار شاید ، به اندازه نامعلومِ بی نهایت شاید عاشق
ات شده ام ماه روز های تار ، اما فقط یکبار ، که عشق جامه تن نیست ، عشق هستِ هست
است ، عمر هستی ست ، لحظه لرزان سقوط است ، سرود جاودان باد است
... !
- تکیه گاه من ، مگر
باد نبود که عمر هستی را با شتابی که می گفتی آشناگونه ، دردآشناست ، به غارت می
برد ؟ مگر باد نبود ؟ تکیه گاه من ؟ از یاد برده ای هجوم باد قاتل را ؟
***
گاهی به یا دآوردن درد را یاد می آورد و گاهی
به یاد آوردن آنچه آن را زیرخاک در تاریک ترین و ژرف ترین اعماق خاطره ها ، دفن
کرده و از یاد برده ای ، مرگ است . نه
مفهموم مرگ ، ترس سردِ مرگ ، ترسِ تلخِ نبودن ، نه برای نیستی تک تک اجزایی که با
بی نظمی خودخواسته ، با نظمی خدا خواسته ، آرام گرفته اند و تن را ساخته اند . نه
برای نیستی ِ نامی که گاه گه از همان یادِ مرگ در اعماق خاک اش دفن ، میرود .
ترسِ تلخِ هستی بی هستِ هست ، ترسِ سردِ وجود
با سرود جاودان باد شمالی .
***
مشغول کار بودم و او ، لیلی مهتاب ام در خانه
امن از دشمنی بادِ شمالی آرام گرفته ، او آنجا و من اینجا که وقت را ، که میراث
خدا را ، تلف کنم پی کاغذ هایی سیاه شده از جوهر پست دنیا ، از نقش های بی شرم
خیانت . برای لقمه ای که گم شود در خونِ سرخِ درونِ رگ ها و چوبی که بسوزد در زمستانِ دشمن با ما .
پیوسته کاغذ ها و یاد درخت های زنده ، پیوسته
خاطره های دفن شده در اعماق خاطره ها ، زیر آوار و پیوسته ترسِ بازگشتِ ترس ! یاس !
آمد و رفت کاغذ ها و سفید ها و سیاه ها ، شب ها
و روزها ، خوابِ شب ، مرگِ روز و من که با تفنگ سرپُر ، روی پله های خانه ی امنِ
من و لیلی مهتاب ام ، می نشینم و شب از هراسِ گلوله های داغ که شاید جانِ یکرنگِ
سرد و تارش را بسوزانند ، بیدار ، می نشیند تا صبح و اگر بخوابد ؛ من زنده اش می
دارم تا هست باشد . اما یاد آن خاطره هم هست که در عمق زمین ، در باطن شب ، دفن
... زیر آوارِ دروغ خفته . در کنار پل چوبی بر روی آب های تیره .
مشغول کار بودم و لیلی مهتاب ام ، در خانه امن
بود ، اما ذهن چاره ساز که دفن کرده بود خاطره هایی را که بد می پنداشت ، بیل به دست
می گرفت کم کم ... و داغ کاغذ ها ، که سفید و سیاه ، یاد آور روز و شب ، خورشید و
ماه ، من و لیلی... دروغ و راست ، بودند ... روی میز ، در کنار بادی گرم از بخاری
کنار دیوار ... هرگز پاک نمی شد از انگشتان یخ زده ی بیل بدست اش .
***
حاکم لاعدل جهان ، تنهاست به ژرفای قدرت اش ،
تنهاست گرچه شب و روز از آن اوست و باد شمالی به ظاهر دشمن دیرینه که اگر حاکم
بخواهد ؛ نیست جز به خواست او . گرچه صاحب شده است همه دنیا را ، آن رود ها را ،
آن درخت های مرده را و آن کلمه های بی پایان روی کاغذ را ، اما حاکم قصه که هرچه
بخواهد ، خواهد داشت . تنهاست ! همتا ندارد در این قصه !
***
-
خوش امدی ! خانه بی تو سرود می خواند و درونم
ذوب میشد ، تکیه گاه من ، شانه های خسته ات را بسپار به آغوشم که دلم با اصراری
نادرست تو را میخواهد !
-
بانوی ... بانوی نورانی ام ... سلام ! سنگینی
جهان رو شانه های مردت امروز افتاده . روی شانه های خسته از بیداری اش ، سنگینی
این قضه ی تلخ که خاطرات اش را روزی دفن کرده بود . تاب ندارد مردت دیگر .
-
تکیه گاه من ، ستون فرونریختی تاریخ ، بار جهان
بر دوش تو ، مانند دانه ی گرده ایست بر بال پروانه ، تو تاب بیش از این داشتی ،
توان سنگینی هردو جهان ، توانِ دردِ مرگ داشتی ، تابِ بادِ شمالیِ سخت ، دردِ آب
های تیره بخت ، وزنِ روز های قبل و بعد .. . ! توتحمل شکنجه ی زیستن داشتی ! چه شده مرد من که دیگر تاب نداری ؟ چه باری بر
شانه هایت آمده که دیگر توان نداری ، چیست که تو را ، تکیه گاهِ لیلی، تنهای بی تو
را ، اینگونه آشفته ؟
-
لیلی مهتاب ام ، طاقت اشک هایت را ندارم که
باریست به سنگینی هرچه هست بر دوش هایی که آن که آن بالاست ، بی دریغ ناتوان ترین
اش کرده باشد ، دردیست زنده در درون که می پراکند و میکشد حتی روح را که آن
که آن بالاست ، بی دریغ جان از خود به او بخشیده ست . گریه نکن مهتاب دیرینه ی من
، می پنداشتم ما ، نه گذشته ای از آن خود داریم و نه آینده ای برای بودن . همه در
حال است . در این لحظه های تلخ که زمان ، آن میراث خداوند ، می بلعد و می دزدد
هستی اش را ، اما بانوی نور .. امروز ... وقتی کاغذ هارا در پی بی شرمیِ انسانیت ،
به این سو و آن سوی جهان می فرستادم ... گذشته .. آشکارا بر دوشم سنگینی کرد .
-
تکیه گاه لیلی تاب گذشته را ندارد ؟ تو که دردِ
مرگ را تاب آورده ای ... درد نیستی را .. !
-
ماه روزهای تار ، لیلی مهتاب ! گذشته دردِ بودن
است با سرود جاودان باد، دردِ من ... بی تو !
***
یادم می آید ، من هرچه خواستم ، هست شد در این
جهان قصه ، در جهان قصه ام که من حاکم اش ، بی همتا بودم و تنها ... و من ، حاکم
ناعادلانه ی جهان این قصه ... عشق خواستم !
غافل که عشق ... بی همتا ... عشق به چیست ؟
***
تفنگ سرپُر بر
دوشم و شب در همه جا ، در اطرافم و لیلی مهتاب ، دست اش در سرمایِ انگشتانِ یخ زده
ام ، می دویدیم و آن که آن بالاست ، نظاره می کرد و می دانم ، می دانم برای اول بار
در عمرجاودانِ بی آغاز و بی وصف اش ، می گریست .
حاکم قصه ای که
می خوانیدش ، عشق جاودان داشت در مقابل آن سرود جاودانِ بادکه می وزید تاب وزیدن
نداشت ، سکوت می کرد . حاکم قصه می دوید
دست در دستِ جاودانه ترین نجوای هستی ، به سوی عمق شب ... پل چوبی ... آب های تیره
! حاکم درد های بسیار داشت ، آینه هرچه
قلم در اوج و فرود میدید ، حاکم بود ، باطن عقده های دست های نقاش کلمه ها و جمله
ها ، حاکم بود ، زبانِ حرف های نگفته و آبِ اشک های نریخته ی نوشته ها ، حاکم بود
. حاکمی که دست هایش از ترسِ تنهاییِ باز سراغش آمده ، در یخ غوطه ور ، سرد نبود .
حاکم پر از حسی دگرگون بود . لب ریز از نگاهی که موجودیتِ کلمه هایِ وجود داشتن اش
را ، می سوزاند ، حاکم درگیر خواسته ای
ممنوعه بود .
لیلی مهتاب ام ،
تنها همتایم ، مفهوم همه ی سنگینی ها و تمام رویاها ! نباید می بود . جهانِ قصه
توحید داشت و آن که آن بالاست می نگریست و می گریست . جهان قصه ، جهان است ، شاید
با اصولی که آنجا که تو نشسته ای عجیب در نظرت برسد ، اما جهان قصه جهان است و فقط
یک حاکم دارد که تفنگ سرپُر بگذارد روی شانه هایش و شب را زنده نگه دارد تا مبادا
خواب ، جای صبح را تنگ کند ، تا بار تنهایی بر دوش بکشد و با تفنگش بی همتا خدای
قصه باشد .
لیلی مهتاب ام ،
بریده نفس میکشید ، لب های سرخِ گرم اش تکان می خورد ، سینه هایش سریع تر اما با
درد بالا و پایین می رفت و صدایِ بی نظیر نفس اش دیگر آرام ، آرام نبود ، چهره ی
نورانیِ مهتاب می لرزید از سردی خورشیدِ دروغ ، خورشیدِ خودخواه .. خورشیدِ غفلت .
موهای لیلی، به رنگ اعجاب آور خرما ! کاش باری دیگر گم می شدم درونشان ، کاش باری
دیگر ترس هایم را می سپردم به بادِشمالی و در فاصله ی بی فاصله ی چشم های لیلیِ
مهتاب ، خیره ... غرق و محو می شدم در وجودِ سفید و پاکیِ مطلق اش . اما ...
پاهایم بر تخته های پل چوبی بود . روی آب های تیره و سقوط ... تنهای پناه آن لحظه
ها !
***
حاکم، حاکم
داستان و قصه است ، هرچه بخواهد دارد، اما ، روزی چیزی طلب کرد ، بی همتا ، حاکم
قدرت مطلق قصه بود و توانِ انتخاب ها ، وجودِ اتفاق ها اما ، وجودش را کلمه می
ساخت و کلمه هارا نویسنده ، حاکم تنها بود .به ژرفای قدرت اش تنها بود ، به بزرگی
وجودش و به سادگی نام اش .حاکم عشق می خواست ،عشقی جاودان ، عشق به موجودی
همانند خودش ، ژرف،عمیق،ماندگار و قطعا قدرتمند و حاکم . حاکم حاکمی دیگر برای عشق
ورزیدن طلب کرد . نویسنده لیلی مهتاب را خلق کرد ، وجودی کامل همچون حاکم ، اما مگر
جهان چند حاکم دارد ؟
***
-
لیلیِ مهتاب ، عاشقانه همانندِ گلبرگ های ظریف
رز ، مانندِ تندیِ تنومندِ چنار و خوش بود مانندِ رایحه ی قسم خورده به وفاداریِ
گردو ؛ بی نظیری!عاشقانه می گویم ، تو همتایم نیستی ، تو وجودی برتری ، وجودِ
مطلقِ هست ، عمرِ هستی ، تو جاودانهِ ترین نجوای هستی ، تو وجودِ مطلق عشقی !
لیلیِ مهتاب ... ما ، من و تو ای مهتابِ روشنِ روزهای تار ، گذشته ای نداریم جز
عشق و آینده ای جز جاودانگیِ عشق . دوستت دارم .
-
تکیه گاهِ مهتاب ، پاسبان شب ، حاکم قصه تویی
.تو بی نظیرترین مخلوقِ خالقی ... تو ...
-
چه گفتم بانو ؟ اینجا تاب اشک هایت را ندارم
... گریه نکن !
***
تفنگ سرپُرم ،
روی پلِ چوبی افتاد ، قدیمی ترین پلِ تنگِ شب با سرود بادِ شمالیِ دشمن با من و
لیلیِ مهتاب ام ، می جنبید و در آن عمقِ ظلمت و تاریکی ، رویایِ شبِ ممنوعه ام با
عشق ، با سکوتی گیرا و نجوای خصمانه ی آبِ تیره ... جان می گرفت . لیلیِ مهتاب از
چشم های شیرین و آرام اش ، ستاره می بارید و باری سنگین تر از توانِ کلمات ، روی
شانه هایم ، بر روحم بر وجودم سنگینی می کرد ، همه می گریستند ، من ، او ، آن که
آن بالاست و حتی مردِ قلم به دست که دست هایش همچون تارهای موی لیلیِ مهتاب در باد
، در جنگ بودند . تاب نمی آوردند و کلمات ، پست و کریه .. نقش می بست بر کاغذ .
دستِ لیلیِ ، انگشتانِ عشق ، گرمای جاودان و منبع بی پایان ، از وجودم که خداوند
از خود در آن دمیده بود ، که جانشینِ او بود بر زمین ، که پاک و بلندمرتبه بود ...
جدا شد و من ، گرچه ساخته ی کلمات بودم اما انسان . گرچه غوطه ور شدم در آب های
تیره ... اما باز میگشتم به او که آن بالاست ... !
پایان
***
"حاکم فرو
رفت در آب تیره ، نویسنده دلش گرفت ! مگر دو حاکم در یک جهان چه میشد ؟ نگاهی بر
آسمان انداخت ، خداوند می گریست برای اول بار در عمر جاودان و بی پایان اش ...
حاکم عاشق بود ! عاشقِ لیلیِ مهتا اش و عاشق آن که آن بالاست .
-
خداوندا ، عاشق اوست . برای او می گرید !
نویسنده صدایش
درآمد و با قلم اش چرخید روی کاغذ ... بلند و رفیع :
« حاکم در میانه
ی راه ، آب های تیره را بدرود گفت ، جهان اش دیگر دو حاکم داشت ، دو عاشق ، دو
موجود که سرودِ بی پایانِ می نواختند و نجوا می کردند عشق را ...
حاکم ، درِ خانه ی امن را کوبید ... دست های لرزانِ لیلیِ مهتاب ، در را گشودند و
هر دو در آغوشِ هم ، در گرمای هم در تمام عمر جاویدانِ هستی ... بیدار ماندند ...
پاسبانِ سیاهِ شب و ملکه ی سپیدپوش قصه ها
»"