سرود جاودان باد

سرود جاودان باد

سرود جاودان باد نام آلبومی از گروه موسیقی مونو (mono) است که در سال 2009 منتشر شده ! پر از حس و خالص مثل برف ... و بسیار دردناک به طوری که من را خیلی عمیق عاشق خودش و آثار بعد و قبل از خودش کرد ! موسیقی خالص مونو حالی دلنشین و خیس دارد ، گویی گاهی دردهارا یادم می آورد و گاهی در دریا غرق شان میکند و همیشه ... چشم هایم را تحریک میکند برای گریستن ...

آخرین مطالب

وصف حال این داستان از عجیب و غریب بودن گذشته ، یک جورهایی عاشق اش هستم ، گذشته از این ها ، مدت زیادی است که نوشته شده اما ویرایش و تغییرات و مرتب کردن آن همه نوشته ی درهم و برهم و بدون چارچوب ، کلی وقت گرفت و ما هم بی حوصله بودیم مدتی ! 
اما در کل داستان سختی نیست ، راحت خوانده میشود و راحت هم فهمیده میشود ، عالی نیست ، پر از ضعف است و بیماری اما خودمان که نمیدانیم ، شما ضعف هایش را بگویید ، زورمان را می زنیم درستشان کنیم . همانطور که گفتم داستان راحت خوانده میشوند اما اسم های شخصیت ها نه ! پس یک راهنمایی ساده و ناشیانه همین ال میگذاریم تا بدانید اسم هارا چطور بخوانید داستان هم در ادامه مطلب درج میشود 
 البته اگه کسی بخواند ، تشکر ! 

چگونگی تلفظ نام ها :
1.    سامیا : Samia

2.    ویخن: Vikhen

3.    اثریاد: Asariyad

4.    الیا : Elia

5.    دئیس :De’iss

6.    پرشه : Pershe

7.    ویرا :Vira

8.    ارشن :Ershen

9.    بشکو :Beshkou

10. هوم به به : 
Humbaba

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۰۴:۴۱
Captured By The Night

دلم گرفته !
این روز کلا حال و هوایمان عجیب ... غریب است ، تقربیا دو هفته ی پیش بود که بار و بندیل بستیم و انداختیمشان روی دوش ، هدست در گوش ! راه افتادیم سمت شمال که مثلا بریم عشق و حال .
این متنمان ناخواسته شد یک شعر بی کلاس ها ، استعداد کلا از همه جایمان میریزد:|
بگذریم، به قول مادربزگمان که هروقت از بدبختی هایش تعریف میکند ، میگوید ''پسر غم نبینی'' ! شما هم غم نبینید که ما بدجور دیدیم !
رسیده و نرسیده ... حالمان شد کوفت و عشقمان شد ... چه میدانم ،کلا هرگز نفهمیدیم عشق چیست ! فکر میکنیم زیادی مانده ایم اینجا که اینطور رودل کرده ایم ، بخدا از بدو تولد چترباز نبودیم ها ، این زندگی کلا به همه چتربازی یاد میدهد ، ما هم چترمان جنسش پلاتینیوم است و خیلی مقاوم ! خلاصه اینکه یک جورهایی اینجا ، در شمال ایران و در جوار مرطوب ترین نقاط وطن ... گیر کرده ایم !
آمدیم مثلا حالی عوض کنیم ، بس که باران بارید و حس و حال شاعرانه ی مان را زیاد کرد و همش ذخیره کردیم ، شعردانمان(بر وزن چینه دان در پرندگان:|) ترکید ، دور از جانتان ، الان همه جایمان خیس است و هوا هم سرد.
به قول یکی از نزدیکان که هروقت میخواهد بپیجاند میگوید'' کلا ''، کلا حال نکردیم درین سفر ! گذشته از چرندیات ذکر شده در بالا ، یکنواختی بیماری حالای زندگیمان است ، متولد زمستانیم اما نمیدانم چرا اینقدر به این پاییز لعنتی شباهت داریم ، اصلا عین خودش زرد و یکنواختیم ، فقط خزان !
آن داستان شعله های آنسوی کوه سرد را که گفتم اسمش میپیجد توی سرمان را ... 4 ماهی میشود که نوشته ایم اما حالش را نداریم بگذاریمش اینجا ، حالا هم یکی دیگر ، بصورت نصفه و نیمه مانده روی دستمان که از قضای روزگار ... کمی ظنز است ، البته از نوع سیاه !
سفرنامه که گفتیم ، حال و احوال هم شرح دادیم ، از کار و بارمان هم که حرف زدیم ، اما باز دلمان راضی نمیشود چشم هایمان را ببنیدیم بلکه خوابمان ببرد ، چون فردا باز داستان همین است !
این تازگی ها فهمیده ایم ، از خودمان نفرت داریم اساسی ، معتاد هم که هستیم ... اصلا وضعمان ناجور است ، من یک چیزی مینویسم ، شما یک چیزی میخوانید ها ، چندباری تست اعتیاد داده بودیم ، همیشه منفی بودها ، اما حالا از حال و روزمان معلوم است که خماریم ، چون فقط سه روز ، فقط سه روز کوچولو است که ... از کنسول عزیزمان دور مانده ایم و بازیهای جدید هم مدام به ما چشمک میزنند،و همین سه روز دوری از کنسول و خماری حاصله اش .... باعث شد کتاب بخوانیم ... آن هم عین وحشی ها ، به طوری که هرشب به جای رویاهای مرسوم و معمول ، خواب شخصیت های کتاب ذکر شده را میبینیم ... !
نامش هم خلاموقت است ... اثر جی.کی.رولینگ
حالا هم چون خوابمان نمیبرد و حس نوشتن داریم و عشق به قلم و کاغذ داریم مینویسیم ... اما چون همه جا دقیقا به سان گورستان چندکوچه آنطرف تر ،که به اتفاق پسرداییمان گاهی درونش سرک میکشیم ، تاریک است ، مجبور شده ایم بیاییم و اینجا ... محتویات گندیده ی ظرف مغزمان را تخلیه کنیم ... با تشکر از خوانندگانی که وجود ندارند
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۲ ، ۰۲:۵۲
Captured By The Night

یه چیزایی تو سرم میچرخه که امیدوارم تبدیل به داستان شه ! 

فعلا فقط یه اسمه ! 

شعله های آنسوی کوه سرد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۱
Captured By The Night

به نام نجوای بی پایان هستی ... 

 

 

گویی رویایی سنگین و سرد و طولانی میدید،که هم ترسی عمیق داشت و هم غرق اش میکرد در وسعت بی کران عمیق آب هایی به تیرگی درد و درونش میسوخت، از درد آشنایِ آشنایی همیشگی در جهانی که هرچه می خواست، بود و هرچه بود می خواست .... جز درد

نفس گرفته و چنگ زده دستی سرد به سینه ، از جا پرید و گرمِ دلنشینِ پتو را با شتابی آشنا کنار زد.هوا را چنگ میزد، نفس را میدرید و چشم هایش حتی در آن بیداری ناگهانیِ ارمغان مانند هنوز بی پروا می چرخیدند، پی هیچ ؛ که افتادند و گویی خشک شده ، میخکوب ، زل زدند به رنگین خوش دلنشین چهره ای بی نظیر ....

 

انگار آرامش ، از نگاهم رخنه می کرد در تنم ، آرام و ذره ذره و پر از زجر اما می آمد و آهسته، پر ، مملو و لب ریز می شدم از خواستن و آسودگی که رویاهایم ... که آن ترس عمیق و بی نفسِ بی هوا و ناگهانی شب ، فقط آبی تیره بود ، با انعکاسِ تلخِ سردِ دردناک روزهای قبل .

لحظه ای ، شاید بعد از تجربه حسی شبیه همان بعد از بی نهایت تجربه ، عاشق شدم باز و میخکوب ، خمیده ، پیچیده و بی حرکت و خیره به چهره اش که آرام و آرام و آرام ، نفس میکشید و در رویایی آرام ، که شیرین مستِ خواب بود در کنارم ؛ با فاصله ای که درک گرمایش و حس نفس هایش روی لب های سرخ و تکان های بی نظم سینه هایش جبری بود خواستنی با تمام وجود . موهایش ریخته بودند مثل شاید شاخه های بیدی سبز اما به رنگ عجیب خرما روی سفیدیِ سفید تخت و من همانطور خیره ماندم و آرام ـ مثل او ـ نفس کشیدم تا فراموش کنم آن آب تیره تلخ را و شیرین ـمثل او ـ مست خواب شوم .

***

من خواسته هایم را هست میکنم ، در جهانی که خالق تمامِ تماش اش تو باشی ، خدا هیچ کس نیست ، جز تو که خالق تمام تمام جهانت هستی ، در چنین حکومتی نا عادلانه ، حاکم همه ی هست بودن ها وقتی باشی ؛ هرچه بخواهی ... خواهی داشت! 

من حاکم لاعدلِ جهانِ این قصه ام ، در دنیایی که هرچه بخواهم ؛ هست ...

 

***

باز هم با او و با چشم های پر شده از نازی صورتی و گرم که سرشار از موج و نور صبحگاهی می درخشید ، من هم چشم باز کردم خیره به او که می رفت و می آمد و آماده برای روزی که شروعش را خواب مانده بودیم لبخند میزد و من هم محو ... غرق در خلصه ی بی دردی ، فقط با او بودم ، در اصلِ شیرینی و در بطن پرخون آرامش و "لیلی" همراهم بود . نمی دانم چقدر می گذشت از روزهایی که اول بار سقوط کردم در سفیدی اما ، حالا که در درونِ عمیقِ پاکی ، دست و پا میزنم برای غرق نشدن هیچ چیزی خاطره نشده برایم . عشق ؛ گاهی راه میرود ، گاهی می دود ، و زنده است در کنارِ نفس های من و هیچ گذشته ای از بودنش را حتی در تاریکِ گوشه یِ خاک گرفته یِ ذهنم ، نمی توانم جست و جو کنم .

از خانه امنِ همراه لیلی ام ، آمدم بیرون و وقتی قدم  از آن بهشت بی همتا بیرون گذاشتم و نگاه ام برای التماس برگشتن حتی مجذوب خانه شد، درونم گفت : « چقدر دوستش دارم »

 

***

-         چرا اینجا نشسته ای تکیه گاه من ؟ هوا سرد و بی رحم است . نمی بینی حتی درخت ها را هم کشته ؟ حتی رودِ گرم مه آلود را خوابانده ؟ چرا همدم این باد سرد شمالی شده ای ، مگر همه ی شب، همه روز از آن تو نیست ؟  مگر تو ... مثل من که آرام و با تپش حتی به قدر تفکر کوچکترین و پست ترین مخلوق آن خدا ـ آن که آن بالاست ـ از تو دور نمی شوم حتی در این گردباد گرداب گونه ی زمان ؛ از آن من نیستی ؟ پس چگونه تاب می آوری همدمی این باد شمالی را که از کوه پایین می آید و زاده ی کوه ، بی رحم همه را می کشد ؟ چگونه تاب می آوری همدمی ظلماتش را ؟ 

 

-         بانوی من ، شروع آرامش من ، تاب آوردن این باد بی رحم و قاتل ، که درخت هارا کشته و رودها را خوابانده و می آید ، تا این کلبه ی کوچک امن و گرم خالص ما را بدرد ، با بیداری چشم هایت ممکن است ، می دانی ... شب و روز از آن من ، بود و نبود از آن من اما اگر ، به اندازه همان تفکر کوچکترین پستِ مخلوق ، دور شوی از من ، تاب آوردن حتی نسیمی که تکان دادن برگ بیدِ سبز کنار رود ، برایش ، وظیفه ای است که در حسرت انجامش میمیرد ، کشنده است برایم اما ، اینجا که تو ... شروع و پایان آرامش من ، هستی در کنارم ، حتی اگر شب بخوابد ... شب زنده داری جاودان میشوم .

 

-         خورشید شب های من ، در آن لحظه هایی که باد ، بی رحم ، عمر جاودان هستی را غارت میکند و با شتابی که از تو شنیده ام آشناست ، می دود تا دور شود از او که آن بالاست ، جهانم می لرزد که عمرت به غارت می رود با باد که سرد است و بی رحم و قاتل ، آنجا ننشین تا نگهبان خوابِ شب باشی که اگر خوابید شب زنده دار مطلق من باشی ، آنجا ننشین ، دلم با اصرار چشم هایت را در فاصله ای طی نشدنی حتی برای "لحظه" می خواهد

 

-         ماه روز های تار ، نورِ من ، می شنوی ؟ 

 

-         چه چیزی را تکیه گاه بی همتایم ؟ از چه میگویی جز صدای بی رحم باد ؟ 

 

-         نور تاریکی ها ، شب ! شب خواب اش برده ، می خواهم زنده نگه اش بدارم تا هر زمانی که خواست و تا هر لحظه ی  سرد و تلخی که به خودش آمد و دانست ، وقت ؛ وقت بیداریست . اما در فاصله ی بی فاصله با چشم هایت . برویم که باد ، با تو ... با من ... با ما ، گرچه سر جنگ دارد اما ... توان ندارد

 

-         پناه من ، باد را چه جنگ با وجود ؟ باد را چه جنگ با هستِ هست ؟ با عشق ؟

 

-         گوش کن که می گویم دوستت دارم ، که هم محتاج ام به تو و هم به دوست داشتن ات و هم به آن صدای تپش و نفس هایت ، می شنوی ؟ 

 

***

-         هزاران بار شاید ، به اندازه نامعلومِ بی نهایت شاید عاشق ات شده ام ماه روز های تار ، اما فقط یکبار ، که عشق جامه تن نیست ، عشق هستِ هست است ، عمر هستی ست ، لحظه لرزان سقوط است ، سرود جاودان باد است ... !

 

-      تکیه گاه من ، مگر باد نبود که عمر هستی را با شتابی که می گفتی آشناگونه ، دردآشناست ، به غارت می برد ؟ مگر باد نبود ؟ تکیه گاه من ؟ از یاد برده ای هجوم باد قاتل را ؟ 

 

***

گاهی به یا دآوردن درد را یاد می آورد و گاهی به یاد آوردن آنچه آن را زیرخاک در تاریک ترین و ژرف ترین اعماق خاطره ها ، دفن کرده  و از یاد برده ای ، مرگ است . نه مفهموم مرگ ، ترس سردِ مرگ ، ترسِ تلخِ نبودن ، نه برای نیستی تک تک اجزایی که با بی نظمی خودخواسته ، با نظمی خدا خواسته ، آرام گرفته اند و تن را ساخته اند . نه برای نیستی ِ نامی که گاه گه از همان یادِ مرگ در اعماق خاک اش دفن ، میرود .

ترسِ تلخِ هستی بی هستِ هست ، ترسِ سردِ وجود با سرود جاودان باد شمالی .

***

مشغول کار بودم و او ، لیلی مهتاب ام در خانه امن از دشمنی بادِ شمالی آرام گرفته ، او آنجا و من اینجا که وقت را ، که میراث خدا را ، تلف کنم پی کاغذ هایی سیاه شده از جوهر پست دنیا ، از نقش های بی شرم خیانت . برای لقمه ای که گم شود در خونِ سرخِ درونِ رگ ها و چوبی که بسوزد در زمستانِ دشمن با ما .

پیوسته کاغذ ها و یاد درخت های زنده ، پیوسته خاطره های دفن شده در اعماق خاطره ها ، زیر آوار و پیوسته ترسِ بازگشتِ ترس ! یاس !

آمد و رفت کاغذ ها و سفید ها و سیاه ها ، شب ها و روزها ، خوابِ شب ، مرگِ روز و من که با تفنگ سرپُر ، روی پله های خانه ی امنِ من و لیلی مهتاب ام ، می نشینم و شب از هراسِ گلوله های داغ که شاید جانِ یکرنگِ سرد و تارش را بسوزانند ، بیدار ، می نشیند تا صبح و اگر بخوابد ؛ من زنده اش می دارم تا هست باشد . اما یاد آن خاطره هم هست که در عمق زمین ، در باطن شب ، دفن ... زیر آوارِ دروغ خفته . در کنار پل چوبی بر روی آب های تیره .

مشغول کار بودم و لیلی مهتاب ام ، در خانه امن بود ، اما ذهن چاره ساز که دفن کرده بود خاطره هایی را که بد می پنداشت ، بیل به دست می گرفت کم کم ... و داغ کاغذ ها ، که سفید و سیاه ، یاد آور روز و شب ، خورشید و ماه ، من و لیلی... دروغ و راست ، بودند ... روی میز ، در کنار بادی گرم از بخاری کنار دیوار ... هرگز پاک نمی شد از انگشتان یخ زده ی بیل بدست اش .

***

حاکم لاعدل جهان ، تنهاست به ژرفای قدرت اش ، تنهاست گرچه شب و روز از آن اوست و باد شمالی به ظاهر دشمن دیرینه که اگر حاکم بخواهد ؛ نیست جز به خواست او . گرچه صاحب شده است همه دنیا را ، آن رود ها را ، آن درخت های مرده را و آن کلمه های بی پایان روی کاغذ را ، اما حاکم قصه که هرچه بخواهد ، خواهد داشت . تنهاست ! همتا ندارد در این قصه !

***

-         خوش امدی ! خانه بی تو سرود می خواند و درونم ذوب میشد ، تکیه گاه من ، شانه های خسته ات را بسپار به آغوشم که دلم با اصراری نادرست تو را میخواهد !

 

-         بانوی ... بانوی نورانی ام ... سلام ! سنگینی جهان رو شانه های مردت امروز افتاده . روی شانه های خسته از بیداری اش ، سنگینی این قضه ی تلخ که خاطرات اش را روزی دفن کرده بود . تاب ندارد مردت دیگر .

 

-         تکیه گاه من ، ستون فرونریختی تاریخ ، بار جهان بر دوش تو ، مانند دانه ی گرده ایست بر بال پروانه ، تو تاب بیش از این داشتی ، توان سنگینی هردو جهان ، توانِ دردِ مرگ داشتی ، تابِ بادِ شمالیِ سخت ، دردِ آب های تیره بخت ، وزنِ روز های قبل و بعد .. . ! توتحمل شکنجه ی زیستن داشتی !  چه شده مرد من که دیگر تاب نداری ؟ چه باری بر شانه هایت آمده که دیگر توان نداری ، چیست که تو را ، تکیه گاهِ لیلی، تنهای بی تو را ، اینگونه آشفته ؟

 

-         لیلی مهتاب ام ، طاقت اشک هایت را ندارم که باریست به سنگینی هرچه هست بر دوش هایی که آن که آن بالاست ، بی دریغ ناتوان ترین اش کرده باشد ، دردیست زنده در درون که می پراکند و میکشد حتی روح را که آن که آن بالاست ، بی دریغ جان از خود به او بخشیده ست . گریه نکن مهتاب دیرینه ی من ، می پنداشتم ما ، نه گذشته ای از آن خود داریم و نه آینده ای برای بودن . همه در حال است . در این لحظه های تلخ که زمان ، آن میراث خداوند ، می بلعد و می دزدد هستی اش را ، اما بانوی نور .. امروز ... وقتی کاغذ هارا در پی بی شرمیِ انسانیت ، به این سو و آن سوی جهان می فرستادم ... گذشته .. آشکارا بر دوشم سنگینی کرد .

 

-         تکیه گاه لیلی تاب گذشته را ندارد ؟ تو که دردِ مرگ را تاب آورده ای ... درد نیستی را .. !

 

-         ماه روزهای تار ، لیلی مهتاب ! گذشته دردِ بودن است با سرود جاودان باد، دردِ من ... بی تو !

***

یادم می آید ، من هرچه خواستم ، هست شد در این جهان قصه ، در جهان قصه ام که من حاکم اش ، بی همتا بودم و تنها ... و من ، حاکم ناعادلانه ی جهان این قصه ... عشق خواستم !

غافل که عشق ... بی همتا ... عشق به چیست ؟

***

تفنگ سرپُر بر دوشم و شب در همه جا ، در اطرافم و لیلی مهتاب ، دست اش در سرمایِ انگشتانِ یخ زده ام ، می دویدیم و آن که آن بالاست ، نظاره می کرد و می دانم ، می دانم برای اول بار در عمرجاودانِ بی آغاز و بی وصف اش ، می گریست .

حاکم قصه ای که می خوانیدش ، عشق جاودان داشت در مقابل آن سرود جاودانِ بادکه می وزید تاب وزیدن نداشت ،  سکوت می کرد . حاکم قصه می دوید دست در دستِ جاودانه ترین نجوای هستی ، به سوی عمق شب ... پل چوبی ... آب های تیره !  حاکم درد های بسیار داشت ، آینه هرچه قلم در اوج و فرود میدید ، حاکم بود ، باطن عقده های دست های نقاش کلمه ها و جمله ها ، حاکم بود ، زبانِ حرف های نگفته و آبِ اشک های نریخته ی نوشته ها ، حاکم بود . حاکمی که دست هایش از ترسِ تنهاییِ باز سراغش آمده ، در یخ غوطه ور ، سرد نبود . حاکم پر از حسی دگرگون بود . لب ریز از نگاهی که موجودیتِ کلمه هایِ وجود داشتن اش را ، می سوزاند  ، حاکم درگیر خواسته ای ممنوعه بود .

لیلی مهتاب ام ، تنها همتایم ، مفهوم همه ی سنگینی ها و تمام رویاها ! نباید می بود . جهانِ قصه توحید داشت و آن که آن بالاست می نگریست و می گریست . جهان قصه ، جهان است ، شاید با اصولی که آنجا که تو نشسته ای عجیب در نظرت برسد ، اما جهان قصه جهان است و فقط یک حاکم دارد که تفنگ سرپُر بگذارد روی شانه هایش و شب را زنده نگه دارد تا مبادا خواب ، جای صبح را تنگ کند ، تا بار تنهایی بر دوش بکشد و با تفنگش بی همتا خدای قصه باشد .

لیلی مهتاب ام ، بریده نفس میکشید ، لب های سرخِ گرم اش تکان می خورد ، سینه هایش سریع تر اما با درد بالا و پایین می رفت و صدایِ بی نظیر نفس اش دیگر آرام ، آرام نبود ، چهره ی نورانیِ مهتاب می لرزید از سردی خورشیدِ دروغ ، خورشیدِ خودخواه .. خورشیدِ غفلت . موهای لیلی، به رنگ اعجاب آور خرما ! کاش باری دیگر گم می شدم درونشان ، کاش باری دیگر ترس هایم را می سپردم به بادِشمالی و در فاصله ی بی فاصله ی چشم های لیلیِ مهتاب ، خیره ... غرق و محو می شدم در وجودِ سفید و پاکیِ مطلق اش . اما ... پاهایم بر تخته های پل چوبی بود . روی آب های تیره و سقوط ... تنهای پناه آن لحظه ها !

***

حاکم، حاکم داستان و قصه است ، هرچه بخواهد دارد، اما ، روزی چیزی طلب کرد ، بی همتا ، حاکم قدرت مطلق قصه بود و توانِ انتخاب ها ، وجودِ اتفاق ها اما ، وجودش را کلمه می ساخت و کلمه هارا نویسنده ، حاکم تنها بود .به ژرفای قدرت اش تنها بود ، به بزرگی وجودش و به سادگی نام اش .حاکم عشق می خواست ،عشقی جاودان ، عشق به موجودی همانند خودش ، ژرف،عمیق،ماندگار و قطعا قدرتمند و حاکم . حاکم حاکمی دیگر برای عشق ورزیدن طلب کرد . نویسنده لیلی مهتاب را خلق کرد ، وجودی کامل همچون حاکم ، اما مگر جهان چند حاکم دارد ؟

***

-         لیلیِ مهتاب ، عاشقانه همانندِ گلبرگ های ظریف رز ، مانندِ تندیِ تنومندِ چنار و خوش بود مانندِ رایحه ی قسم خورده به وفاداریِ گردو ؛ بی نظیری!عاشقانه می گویم ، تو همتایم نیستی ، تو وجودی برتری ، وجودِ مطلقِ هست ، عمرِ هستی ، تو جاودانهِ ترین نجوای هستی ، تو وجودِ مطلق عشقی ! لیلیِ مهتاب ... ما ، من و تو ای مهتابِ روشنِ روزهای تار ، گذشته ای نداریم جز عشق و آینده ای جز جاودانگیِ عشق . دوستت دارم .

 

-         تکیه گاهِ مهتاب ، پاسبان شب ، حاکم قصه تویی .تو بی نظیرترین مخلوقِ خالقی ... تو ...

 

-         چه گفتم بانو ؟ اینجا تاب اشک هایت را ندارم ... گریه نکن !

***

تفنگ سرپُرم ، روی پلِ چوبی افتاد ، قدیمی ترین پلِ تنگِ شب با سرود بادِ شمالیِ دشمن با من و لیلیِ مهتاب ام ، می جنبید و در آن عمقِ ظلمت و تاریکی ، رویایِ شبِ ممنوعه ام با عشق ، با سکوتی گیرا و نجوای خصمانه ی آبِ تیره ... جان می گرفت . لیلیِ مهتاب از چشم های شیرین و آرام اش ، ستاره می بارید و باری سنگین تر از توانِ کلمات ، روی شانه هایم ، بر روحم بر وجودم سنگینی می کرد ، همه می گریستند ، من ، او ، آن که آن بالاست و حتی مردِ قلم به دست که دست هایش همچون تارهای موی لیلیِ مهتاب در باد ، در جنگ بودند . تاب نمی آوردند و کلمات ، پست و کریه .. نقش می بست بر کاغذ .
دستِ لیلیِ ، انگشتانِ عشق ، گرمای جاودان و منبع بی پایان ، از وجودم که خداوند از خود در آن دمیده بود ، که جانشینِ او بود بر زمین ، که پاک و بلندمرتبه بود ... جدا شد و من ، گرچه ساخته ی کلمات بودم اما انسان . گرچه غوطه ور شدم در آب های تیره ... اما باز میگشتم به او که آن بالاست ... !

 

پایان                

***

"حاکم فرو رفت در آب تیره ، نویسنده دلش گرفت ! مگر دو حاکم در یک جهان چه میشد ؟ نگاهی بر آسمان انداخت ، خداوند می گریست برای اول بار در عمر جاودان و بی پایان اش ... حاکم عاشق بود ! عاشقِ لیلیِ مهتا اش و عاشق آن که آن بالاست .

-         خداوندا  ، عاشق اوست . برای او می گرید !

نویسنده صدایش درآمد و با قلم اش چرخید روی کاغذ ... بلند و رفیع :

« حاکم در میانه ی راه ، آب های تیره را بدرود گفت ، جهان اش دیگر دو حاکم داشت ، دو عاشق ، دو موجود که سرودِ بی پایانِ می نواختند و نجوا می کردند عشق را ...
حاکم ، درِ خانه ی امن را کوبید ... دست های لرزانِ لیلیِ مهتاب ، در را گشودند و هر دو در آغوشِ هم ، در گرمای هم در تمام عمر جاویدانِ هستی ... بیدار ماندند ... پاسبانِ سیاهِ شب  و ملکه ی سپیدپوش قصه ها »"

 

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۱
Captured By The Night

سرود جاودان باد 

نام آلبومی از گروه موسیقی مونو (mono) است که در سال 2009 منتشر شده !

پر از حس و خالص مثل برف ... و بسیار  دردناک به طوری که من را خیلی عمیق عاشق خودش و آثار بعد و قبل از خودش کرد ! 

موسیقی خالص مونو حالی دلنشین و خیس دارد ، گویی گاهی دردهارا یادم می آورد و گاهی در دریا غرق شان میکند و همیشه ... چشم هایم تحریک میکند برای گریستن ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۱۳
Captured By The Night