سرود جاودان باد

سرود جاودان باد

سرود جاودان باد نام آلبومی از گروه موسیقی مونو (mono) است که در سال 2009 منتشر شده ! پر از حس و خالص مثل برف ... و بسیار دردناک به طوری که من را خیلی عمیق عاشق خودش و آثار بعد و قبل از خودش کرد ! موسیقی خالص مونو حالی دلنشین و خیس دارد ، گویی گاهی دردهارا یادم می آورد و گاهی در دریا غرق شان میکند و همیشه ... چشم هایم را تحریک میکند برای گریستن ...

آخرین مطالب

شعله های آنسوی کوه سرد

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۴۱ ق.ظ

وصف حال این داستان از عجیب و غریب بودن گذشته ، یک جورهایی عاشق اش هستم ، گذشته از این ها ، مدت زیادی است که نوشته شده اما ویرایش و تغییرات و مرتب کردن آن همه نوشته ی درهم و برهم و بدون چارچوب ، کلی وقت گرفت و ما هم بی حوصله بودیم مدتی ! 
اما در کل داستان سختی نیست ، راحت خوانده میشود و راحت هم فهمیده میشود ، عالی نیست ، پر از ضعف است و بیماری اما خودمان که نمیدانیم ، شما ضعف هایش را بگویید ، زورمان را می زنیم درستشان کنیم . همانطور که گفتم داستان راحت خوانده میشوند اما اسم های شخصیت ها نه ! پس یک راهنمایی ساده و ناشیانه همین ال میگذاریم تا بدانید اسم هارا چطور بخوانید داستان هم در ادامه مطلب درج میشود 
 البته اگه کسی بخواند ، تشکر ! 

چگونگی تلفظ نام ها :
1.    سامیا : Samia

2.    ویخن: Vikhen

3.    اثریاد: Asariyad

4.    الیا : Elia

5.    دئیس :De’iss

6.    پرشه : Pershe

7.    ویرا :Vira

8.    ارشن :Ershen

9.    بشکو :Beshkou

10. هوم به به : 
Humbaba


شعله های آنسوی کوه سرد

-          ویخن داره میاد ... اون ویخنه!

   برای شروع یک روز عجیب شنیدن فریاد اثریاد که از بالای برج می آمد کافی بود . چند روزی می شد که هیچ کس از ویخن خبری نداشت، همه نگران بودند و از همه بیشتر ویرا ، اما من ، می دانستم ویخن آن قدر کله خراست که حتی  شخص مرگ هم می ترسد بیاید سراغ اش. آن روزی که داشت تنها می رفت پشت و فقط یک قمقمه ی کوچک و چند تکه گوشت نمک سود و یک گردوی سیاه گذاشت توی کوله پشتی اش و گفت: "می سوزونیمش!قول میدم " ، بعد سوار اسب تعلیم دیده اش پرید آنطرف حصار، فهمیدم همانطوری شادو شنگول برمی گردد این طرف حصار، فقط هنوز هم نمی فهمم چرا آنقدر احمق بودم که اجازه دادم تنها برود  و اوهم رفت و انگار حالا برگشته ؛ که اثریاد از آن بالا اینطوری بی نفس داد می زند.

قلم ام را گذاشتم روی میز و به طرف حصار آجری آخر دنیا رفتم .حصار بیشتر از نیم متر ارتفاع نداشت اما هیچ چیزی از پشت نمی آید این طرف . نمی دانم چه چیزی بین آن آجرهای سیاه و شکسته که پرشه می گوید هم سن خود زمین است ، پنهان شده، اما هر کس که این دیوار نصفه و نیمه ی زشت را گذاشته آنجا، حتما می دانسته چطور جلوی انطرفی ها را بگیرد.پرشه می گوید اولین آدم ها خودشان را آنجا گذاشته اند. درست و حسابی نمی فهمم منظورش چیست و او هم دوست ندارد کسی زیاد سؤال پیچ اش کند. اما گاهی یک فکرهای می پیچد توی سرم و آدم های اول را می بینم که توی آن دیوار نازک نشسته اند.

قبل از ما- ما که می گویم منظورم چند نفر از نوجوان های این جاست - هیچ کس نمی رفت پشت، هیچ کس ، هیچ توضیحی هم نبود اما حتی به درخت گردوی بزرگ آن جا نگاه هم نمی کردند. آن درخت آنقدر بزرگ و تنومند است که با دیدنش فهمیدم باید هم سن و سال دیوار باشد. چیز عجیبی است، مخصوصا وقتی بوی بی نظیر گردویش را باد می آورد این جا، من معمولا می نشینم روی ایوان خانه ی درختی ای که خودمان ساختیم اش و آنجا به کارهایم می رسم، همیشه هم بوی گردوهای آن طرف دیوار می خورد توی صورتم.

به دیوار رسیدم و دستم را کردم سایه بان چشم هایم. لبم بی اختیار کج شد و شانه انداختم بالا، هرچه نگاه می کردم، نه گرد و غباری بود توی آن سیاهی های آنطرف و نه خبری از ویخن و اسبش.

داد زدم: «اثریاد...»

تقریبا زیر برج ایستاده بودم و او من را نمی دید ، اما جواب داد :« هان ؟»

همانطور نگاه میکردم اما هنوز هم ویخن را نمیدیدم ، دوباره داد زدم : «کجاست ؟»

"پشت" جای عجیبی است ، همیه خیره کننده و تاریک ، حتی اگر تمام عمر خیره شوی به سیاهی و تاریکی آنجا ، هیچ تغییری نمی کند ، سکوت ، سکون ، رکود و مرگ ، از آن زمین های سرد و بی حس فقط همین چهار کلمه میروید و آن درخت گردو هم همیشه همان شکلی است .

یاد می آید اولین باری که چشم ام به دیوار خورد ، فهمیدم نباید فکر رد شدن از آن حتی به ذهنم برسد .پرشه آن روز دستم را گرفته بود و گرچه خودش سن زیادی نداشت اما همه چیز را میدانست ، یادم می آید آن روز، پانزده  سال پیش و وقتی سه سال بیشتر نداشتم ، پشت دقیقا همین شکلی بود، هیچ وقت عوض نمیشود . می گفتند آن جا ، جای آدم ها نیست و هیچ آدمی نباید برود آن طرف حصار آجری . می گفتند فقط یک نقاش رفت آنجا و با خودش رنگ سیاه را آورد . زمین های پشت سقوط کرده اند و سایه هایش که ما هزار سال است منتظریم برای یک لحظه با نور روشن شوند ؛ از حرص تاریک مانده اند . می گفتند پشت یعنی سیاهی ، یعنی آخر نفس کشیدن ، می گفتند بعد از آن درخت گردو و تپه های قیرمانند آنطرف تر و آن چاه متروک را ؛ حتی خدا هم نمی شناسد .

صدای فریاد اثریاد پایین رسید:«ندیدمش ! فقط دودِ سرخ رو دیدم ، بالای ثپه بلنده »

چشم هایم بدون اراده ی من چرخیدند طرف تپه ، کمی نگرانی از گوشه چشم هایم آرام آرام خودش را فرو میکرد توی صورتم . بالای تپه ، همان که از همه ی تپه ای سیاه پشت بلند تر است ، اثر کمرنگی از دود سرخ را میشد دید، دود سرخ علامت ما بود ، اثریاد درست می گفت ، یخن رسیده بود به تپه ی درد و توی آن ظلمت دود سرخ را فرستاد هوا .

خیالم که کمی راحت شد ، از زیر پایه های برج آمدم بیرون ایستادم جایی که آثریاد را ببینم ، برایش دست تکان دادم و گفتم : «خودشه ! »

پرشه اولین کسی بود که گفت آخر دنیا نمیتواند این شکلی باشد ، او فقط گفت و مخفیانه و آرام ، توی گوش ما و بعد ها شاید به بهترین دوستش ویرا . من به الیا گفتم و ویخن هم به ارشن و بعد جرقه ، آتش گرفت .

دستم را به نردبان گرفتم و شروع کردم به بالا رفتن از برج . من و  اثریاد از ارتفاع دل خوشی نداریم ، یادم می آید یکبار اثریاد از بالای تل کاه های که برای جشن سیارو جمع کرده بودیم ، پایید افتاد ، ارتفاع کاه هایی که گذاشته بودیمشان روی هم تا 2 متر هم میرسید و او هم از آنجا افتاد و پایش پیچ خورد. اما آن روز انگار زمین ترسناک تر از آن بالا بود ، زمین بی خبری بود و آن بالا فقط انتظار و نگاه . از چهار پله ی آخر بالا رفتم و نشستم روی سطح چوبی بالای برج ، از بالای برج همه ی تپه ها دیده میشدند ،از آنجا بود که می شد رویش سکوت را از آن زمین های سقوط کرده تماشا کرد و مرگ هستی را دید . ِ

یادم می آید یک روز روی ایوان خانه ی درختی ای که خودمان با جان کندن ساختیم اش ، کنار الیا نشسته بودم و باد بوی گردو را از پشت می آورد و می رساند به ما . به الیه گفتم "تا حالا فکر کرده " و او ، حتی نگذاشت جمله ام برسد به آخرو گفت "آره" . روز های اول ِ آتش گرفتن جرقه بود . صدای الیا مثل صدای بادی که از پشت می آمد ثابت بودو مثل همان از بچگی پیچیده بود توی گوش هایم ، اما این یکی زیباترین صدای دنیاست و آن یکی فقط نفس های آخر زمین های سقوط کرده .

اثریاد بالاخره از تپه های چشم برداشت و همانطور که برمی گشت به طرف من ، گفت :« بعد از دود خبری نشده » صورت بزرگ اش نگران و مضطرب به نظر می آمد.

گفتم : « اون ویخن کله خر هیچیش نمیشه » دروغ گفتم ، همان لحظه می دانستم که دروغ گفته ام .

روی ایوان خانه ی درختی ، با الیا و حدود 2 سال پیش ، کنار هم نشسته بودیم و بازوهای لختمان میخورد به هم ، یاد مانده که چطور فکر مشترکمان می لرزاندش . اما دیگر تمام شده بود آن آرامش که وقتی از همه خلاص می شدیم ، می نشستیم روی ایوان و از خودم ، از او حرف میزدیم و می خندیدیم به حرف های ویخن و جست و خیز های دئیس و خل بازی های اثریاد . دیگر وقت فقط بو کشیدنِ آن گردو ها تمام شده بود .

اثریاد سر تکان داد و خندید :« راس می گی ، اون ویخنی که من میشناسم تا همه اونوری هارو نکشه برنمیگرده » لبخند مصنوعی روی صورتش میلرزید ، او هم دروغ می گفت و خودش هم می دانست.

خواستم بلند شوم و کنار اثریاد با یستم که صدای دئیس آمد : « آهای ... شماها اون بالایید ؟»

طوری که فقط اثریاد صدایم را بشنود گفتم : « همه جا هست این ... » اثریاد که لحن شوخی ام را فهمیده بود خندید و فریاد زد :«آره .. اینجاییم » بعد از او من داد زدم : «بیا بالا ... ! » صدای تق تق کفش های دئیس روی نردبان بلند شد.

یادم می آید روی ایوان ، دیگر آن آرامش و خنده ها رضایت بخش نبود ، دیگر قد کشیده بودیم ، عاشق شده بودیم ، آزمون هارا گذرانده بودیم و فقط  بو راضیمان نمی کرد. می گویند ها همه شده بودند دروغ ، دیگر شناختن فقط درخت گردو و چاه و آن تپه های قیرمانند نبود ، پشت دیگر سرزمین مرگ کودکی هایمان نبود ، می ترسیدیم اما ... جرقه آتش گرفته بود.

دئیس هم آمد و نشست کنارم ، جمع مان فقط ویخن را کم داشت که او هم انگار داشت می آمد . دئیس پرسید :«ویخن کجاست ؟ منظورم اینه که کجا دیدینش ؟»

-          خودشو ندیدیم ، فقط دودِ سرخ اونجا بالای تپه بلنده ! و با دست نشانش دادم.

دئیس رو کرد به اثریاد سرش داد زد :«تو هنوز ندیدیش که اونطوری سرو صدا راه انداختی ؟ »

اثریاد شوکه شد، صورتش کمی درهم رفت اما چیزی نگفت و فقط به من نگاه کرد ، انگار انتظار داشت برادرم را ساکت کنم . رو به دئیس کردم : «مگه دود سرخ علامتمون نبوده؟ اثریاد هم دود رو دیده و خبر داده دیگه . »

دئیس کوتاه آمد : «راس میگی » به اثریاد یه لبخند تحویل داد و پرسید : «بعد از اون چی ؟»

-          هیچی !

توضیح داد :«آخه ... ویرا منو فرستاده ببینم چه خبره...  خیلی نگرانه ! »

اثریاد درآمد : «حق داره .. خواهرشه ها»

گفتم : «اوهوم ! دئیس تو برو بهش بگو .  دود سرخ خودش نشونه ی خوبیه »

سر تکان داد و رفت طرف نردبان ، رو به اثریاد گفتم : «الان چهار روزه که رفته ... به اندازه کافی غذا نبرده بود » نگرانی ام داشت از زیر پوستم می زد بیرون و من هم نمی توانستم نگه اش دارم آنجا و به جایش دلیلش را دروغ میگفتم ، ویخن آنقدر غذا برده بود که یک هفته زنده بماند !

دئیس چرخید و پاهایش را گذاشت روی نردبان ، اما قبل از اینکه برود پرسید :«بچه ها به نظرتون ... »

پریدم وسط حرفش :« اون عمرا از کم غذایی نمی میره ، فقط یکم نگرانم »

-          آخه ... !

به چشم های برادرم نگاه کردم و گفتم : «منم نگرانم ، ولی کاری نمیشه کرد ، تو برو به ویرا بگو » آنجا داشتم همه را گول میزدم ، چشم هایم در آن تاریکی فقط دنبال دود آبی بود ، فقط دنبال فرصتی برای بریدن درخت ، فرصتی برای سوزاندن .

دئیس لبش را می گزید و نگرانی توی صورتش شنا میکرد ، اما سرش را تکان داد و آرام از نردبان پایین رفت .

تصمیم ففقط متعلق به ایلا بود و من ، روی ایوان خانه درختی ، اما فقط ما نبودیم که دیگر بزرگ شده بودیم ، ویخن ، ویرا ، اثریاد، ارشن و حتی بشکو که هیچوقت نبود با ما ، همیشان رنگ و بوی جدیدی داشتند . تصمیم مال الیا و من بود اما دنیا نه ! دیوار و "پشت" همه می دیدند ، بوی گردو برای همه دردآور بود و آرامش آنها هم مثل ما ، دیگر راضی یشان نمیکرد . ویخن و ارشن هم دیگر شب بیداری روی شاخه های درخت را گذاشته بودند کنار و اخم ، شده بود تزئین ابروهای پرپشت ویخن، دیگر شوخی های همیشگی و خنده اورش را نداشت دوست قدیمی من . دنیا برایمان شاید کوچک شده بود ، انگار وسعت اش برای زندگیمان تنگ بود . تصمیم الیا و من بود .  

چشم هایم را بستم ، تصور دویدن اسب ویخن بین آن همه سیاهی کار سختی بود ، یاد آور تاریکی بود ، یا اور روزهایی که گذشته بودند . "پشت" حتی روز ها هم تاریک است ، انقدر تاریک که حتی خورشید هم می ترسد نور بتاباند به زمین هایش . توی دلم یک چیزی می پیچید به هم ، مثل هر روز زندگیم که می پیچید و انگار محو میشد در روز های قبل ، شاید خواسته ، شاید آرزو ، اما هرچه بود ... نمی خواستم فانوس ویخن خاموش شود . روی دیوار پشت قبرستان ، شاید به اندازه ی سال های عمر درخت گردوی تنهای آنطرف دیوار ، فانوس اویزان است و از میان آن همه ... فقط چندتایی روشن و روی هر فانوس ، یک اسم ، یک دنیا ، یک خاطره ، فانوس الیا را آویزان کرده اند درست کنار فانوس من ، چون بعد از من او به دنیا آمد ، چند ماهی اختلاف داشتیم اما بعد از من او بود و بعد از او ویخن ، و بعد ارشن و بعد هم اثریاد و آن آخر هم دئیس بود که بی هوا ... چشم هایش را باز کرد روی این زندگی تنگ . آن چیزی که می پیچید توی دلم ، مثل دود سرخِ توی سیاهی ، نمی خواست بین این ردیفِ چسبیده به هم ، یک فانوس دیگر خاموش باشد.

نگران بودم ، بعد از دود سرخ نگران شدم و بیشتر منتظر ، آن قدر که دست هایم خیس عرق شدند و مجبور شدم با شلوارم خشکشان کنم ، چشم هایم را باز کردم ، با بسته بودنشان به جای دیدن ویخن ، فانوس خاموشِ روی دیوار قبرستان می آمد جلوی چشم هایم ، سرم را بالا آوردم ، اثریاد خیره بود بود به تپه های پشت و هیکل چاق و گنده اش را تکیه داده بود به ستون گوشه ی برج .

گفتم : « من میرم پایین اگه ... »

-         صبر کن سامیا  ...

صدایش ناگهان بالا رفت : « بیا اینجا »

پاهایم دویدند سمت او ، فکرم سمت فانوس ، روی تپه های پشت ، دود سرخ ... حالا آبی بود و می آمد به طرف دیوار ، حالا وقت تاختن سمت درخت بود ، وقت هیزم کشی ، ویخن از پشت تپه ها می آمد ، دود ساز را گرفته بود توی دستش و با اسب می تاخت ، شادی یک لحظه همه ی بدنم را گرفت اما ... فقط یک لحظه و بعد ... خشک شدم ! مثل ستون گوشه ی برج ، مثل شاخه ی درخت گردو .

می گفتند "پشت" همه اش تپه است و خاک و خرابه و ویرانی ، می گفتند آنجا نمی شود هوا را بو کشید ، می گفتند ... می گفتند و می گفتند اما ، دیگر جرقه ی کوچک پرشه ، آتشی شده بود بر جان همه یمان و تصمیم دیگر مال ما نبود . می گفتند هار شدند دروغ و گفته های جدید ، شاید عجیب ، گاهی غریب و همیشه امیدبخش اما تاریک جایشان را گرفتند ، به جای می گفتند های جامانده از همان هزارسالِ پیش و شاید جمله های خم سن زمین ، ما آمده بودیم ، همه به جز یکی !

یادم می آید باز نشسته بودم روی ایوان خانه ی درختی مان ، دلم راه می رفت و همه جا سرک می کشید و چشم هایم ، نمی دانم به چه ، اما خیره بودند به تاریکی پشت و تمام فاصلهام با آن دنیای غریب یک دیوار نصفه بود ، با آجرهای شکسته و آدم هایی که می گفتند روحشان توی آن آجر ها بیدار است . جلوی چشم هایم آتش بود ، همه ی می گویند های آن موقع را داشت می سوزاند و جاهای خالی باز می کرد برای دیده ها . دلم .. اما سریع می رفت و می آمد ، می رفت پیش پدرم و چشم های عمیقِ کشیده اش را نگاه میکرد و می آمد و دوباره می رفت ، اینبار پیش مادرم و یک لحظه دست هایش را می گرفت و باز می آمد ، می رفت می نشست پیش الیا و فقط نگاه اش می کرد و بر میگشت ، ویرا .. پرشه ، همه جا . من آنجا ، عجیب تنها نشسته بودم با صدای جیرجیرک ها و دلم پیش همه بود . خنده های پرشه ، آن نگاه های ویرا و هرچه بود ، هرچیزی که داشتم ، آن شب تاریک قبل از رفتن ، در تنهایی ام ، یادم می آید همه شان را یاد کردم و چشم بسته دراز کشیدم روی چوب های ناموزون ایوان و ... خوابم برد .

یادم هست هنوز .. چند فانوس ، با نور های زرد و نارنجی توی تاریکی ، همان شب بی هوا خاموش شدند ، فانوس هایمان را خودمان خاموش کردیم روی دیوار پشت قبرستان ؛ سامیا ، فانوس سفیدِ آرامِ اول . الیا استاده بود بیرونِ قبرستان ، لمسِ لمس شده بودم و همان سوزن سوزن شدن اول روی سدت ها سرایت می کرد به همه جای بدنم ، از روی فانوسش رد شدم ، ویخن، فانوسِ نگهبانِ شب ها . ارشن ، فانوسِ ساکتِ تنها ، اثریاد ، فانوسِ بزرگ امید و دئیس ... فانوس کوچک شجاع . یکی روشن ماند آن وسط و من ... بی دلیلی فلج شده بودم ، رو به روی دیوار فانوس ها و خیره به شعله ی کوچکِ فانوسِ سیاه زندگی ام ! خودش خاموش کرد آن نور گرم را آخر با دست های ظریف و کوچک اش و من ... مثل ستونِ کنار برج ، خشک شده .. فقط نگاه کردم .

اسب ها را دزدیدیم ، شب ها حتی بیرون بردن اسب های خودمان ، دزدی بود . شب بود . تاریک تر از همیشه و آن نور آبی کمرنگ ماه را یادم مانده که بلور یخ می پاشاند روی آتشِ شعله کشیده ی مان و بخار تحویل میگرفت آسمان .

فقط پرشه می دانست می رویم و ساکت بود . روی اسب ، وقتی شمشیر یک لبه و باریک ا را می بستم ، دیدم اش که از پنجره نگاهمان می کرد پشت اشک . برایش دست تکان دادم ، توی سکوت شب هم صدایش نمی آمد اما می دانستم فریاد می زند که نرویم . خودش یک جرقه ی کوچک انداخت توی انبار کاه ، سنِ زیادی نداشت اما او .. ما را بزرگ کرده بود ، "پشت" را او به ما شناسانده بود و شجاعت را او نشانمان داده بود . پرشه موهایش را از روی صورتش کنار زد ، او هم دست تکان داد برایم .

ویخن دشنه های قوص دارش را بسته روی پشتش ، جلوتر از همه می رفت روی اسب و اثریاد با آن هیکل بزرگ مثل کوه پشت اش بود و نیزه اش توی دست اش برق می زد بین آن همه تاریکی ، دئیس یک دستش کمان و دست دیگرش چسبیده به افسار اسب و ارشن پشت سرشان ، آرام ، می رفت .
الیا ... نشسته بود روی زین "تیر"،اسبش، و آرام پشتِ قدم های "دی"، اسبم، می آمد . دلم می خواست دست هایش را بگیرم و بی صدا فقطبا نگاه بگویم که بماند همانجا تا برگردم ، شاید برگردم . خودش فانوس اش را خاموش کرد . نگفتم چون می خواست بیاید و اگر می گفتم هم می آمد . من ، فقط نگاه اش می کردم که چطور به دنبال تفاوت می گردد بین رنگِ سفید "دی" و موهای من و هیچ فرقی نمیبیند.
نگاه اش می کردم و می جوشید دلم از ... ترس؟ عشق؟ از درد ؟

آرام ، بی صدا و سرد رفتیم تا دیوار .

بی هیچ حرفی فقط چرخیدم و از روی برج پریدم پایین ، آنجا میان زمین و هوا همه چیز عوض شد ، دیگر نه وقتی بود برای هیزم کشی ، نه وقتی برای سوزاندن و من ... فقط شمشیر می خواستم .
 روی زمین ، فکر کردم هیچ چیز از پاهایم نمانده، اما شروع کردم به دویدن ؛ حتی سریع تر از صدای اثریاد ، سریع تر از قدم های محکم اسبِ ویخن . سکوت محض آن لحظه ، آرامش،زندگی و دود آبی آسمان ، همه چیز انگار همان همه چیزِ لحظه ای پیش بود اما ، من و اثریاد ، یکسال در آن لحظه ماندیم و شاید برایمان خیلی سپری شد از زندگی ، سکوت و آرامش . دستم دور بند چرمی شمشیر مشت شد و صدای اثریاد بلند : «هوم به به» بلندترین فریادِ عمرش بود ، پر از ترس و خالی از هر حس دیگری . اثریاد فریاد میزد و از نردبان پایین می آمد . هنوز همه جا آرام بود . افسار دی را کشیدم ، از روی دیوار نصفه پرید ، ویخن دودساز ار چرخاند و پرت کرد روی زمین ، می تاخت ، مثل گردبادی که خسته شده باشد از بیابان ، به طرف من و من به سمت او ، به سمت هوم به به ! صدای اثریاد باز می آمد ، هزار بار شاید تکرار کرد آن نام نحس را .. و می دانم گلویش می سوخت از سیاهی و پلیدی اش .

-         برگـــــــــــــــــــــــرد ... سامیا ! برگــــــــــــــــــــــــــرد !

ویخن فریاد می زد و یک دست اش را می چرخاند توی هوا و پشت اش ، نگهبان کوه سرد ، زمین سیاه را می لرزاند و می آمد ... هوم به به ! سرم را برگرداندم ، اثریاد هنوز می دوید و فریاد می زد ، پرشه روی دیوار ایستاده بود و باد موهایش را تکان می داد ، حالش را می فهمیدم ، می فهمیدم دیدنِ رفتنِ یک نفر .. با سرعت درست به طرف مرگ ، چه حالی دارد و اگر دوستش داشته باشی چه حالی ! دئیس دست ویرا را گرفته بود و هردو می دویدند به طرف دیوار به طرف پرشه و ارشن را دیدم که از کنار قبرستان دوید و بی هوا از پشتِ دیوار پرید بیرون. همه بودند اما ... باز دلم راه افتاد ، نمی دانم وسط آن غوغا کجا ... اما رفت .

همه با هم از دیوار رد شدیم، فانوس هایمان پشتِ قبرستان خاموش بود و مشعل های توی دستمان روشن ، درخت گردو نگاهمان می کرد و ما از میوه هایش می خوردیم ، یادم هست ، درست زیربرگ های خوش بوی درخت به الیا گفتم : « هیچ وقت تنهام نذار »

-         قول میدم !

پشت تپه ها ، آنسو تر از درخت سیاه و جایی که می گفتند حتی خدا هم نمی شناسد را دیگر می شناختیم ، مشعل ها ، چشم ها و حتی برقِ تیزِ سلاح هایمان توی تاریکی محو کوه بودند . کوهِ سرد . برف ِ خالص و سفید بی هوا کوه را از دنیا انگار جدا می کرد ، تنها آنجا ایستاده بود و آنسوی یخ و برف و سفیدی اش سرخِ بی همتایی را می شد دید ، آنسوی کوه سرد .. فقط سرخ بود ، مثل خون روی برف ، مثل صدای درد توی شب . یادم هست آن شعله ها را که دیدم ، فهمیدم تمام آتش درونمان پیش اش هیچ که نه ، پوچ است مثل شعر ، مثل قصه ، مثل تمام آن می گفتند های دیگر دروغ شده . به جای دیوارِ مانع نیم متری ، دیگر کوه سرد آنجا بود ، وسعت دنیامان همانجا بود ، یه و برف ، تاریکی ِ مرگ ، نبودند دیگر آن روح های محافظ نشسته در دیوار و آنجا ... آتش بود و یخ که عجیب در کنار هم بودند و تشنه ی هم ، اما شعله های پشتِ کوه سرد ، گرم نمی کردند تنِ تنهایش را و ما ، آنجا ... ایستادیم با مشعل های روشن، با سلاح های تیز ، با نفس های خسته بس که راه رفته بودیم تا کوه و با  آتش جرقه ی پرشه که داشت ... خاموش می شد و همان بود و دنیا ، باز دنیا برایمان رسید به لبه ، باز دیواری بلندتر از شعله های درونمان قد کشید آنجا . دی سفیدی اش توی تاریکی پشت باز برق میزد ، مثل موهای من اما .. تیر، سیاه بود ، مثل رنگ زمین های زیرپایمان ، مثل موهای الیا ... چشم هایمان دوخته شدند به هم . او سیاهی ای پر از امید و من سفیدی ای مطلقا پوچ ، مثل ترس . ویخن خیره بود هنوز اما دیگر سرد ، اثریاد با آن جثه ی بزرگ می لرزید و تیزی براق نیزه اش در زمین دفن ، دئیس ایستاده نگاه می کرد به کوه و کمان اش شاید دیگر سنگین بود توی دستش و ارشن ساکت ، نگاه اش دوخته به شعله های کوچک مشعل ، که مثل آتش دلمان خاموش می شدند کم کم . من اما برگشته بودم و آرام دست های الیا را می گرفتم ، دنیایمان تمام بود ؟

زمان لرزید ، ویخن می تاخت و می آمد و باد ، باد می زد و چنگ روی صورتم و آنجا ... تنها بودم . همه ایستادند روی دیوار ، ویخن می تاخت سمت دیوار ، تصویر لحظه ها چقدر آشنا بود ، دلم .. حتی آنجا نبود و خودم شاید حتی بی خودم می تاخت . دی بود با آن نگاه پر از حس ، با آن چشم های بی حد انسان گونه که گاهی ، دلم می گرفت و می گفت شاید اسب ، شاهزاده ای مسخ شده باشد از دل قصه ها ، شاید تنها نبودم آنجا .

کوه بی رحم بود ، کوه سرد بود ، کوه هم تنها بود و یخ زده ، دلم می سوخت برایش ، دست های الیا سرد بودند و من نمیدانم چرا اما داشتم می سوختم ، بوی گردو ، زمین های سیاه ، تپه های قیرمانند آنجا ، می گفتند های قدیم و حتی دیده های ما ، می سوخت پشت پلک هایم همه چیز ، یادم مانده هنوز که کوه را دشمن می دیدم نه مرز ، نه سد و نه حتی شعله های آنسویش را درد ، آنجا یک جورهایی ، مردی تنها ایستاده بود روبه رویمان با زرهی از یخ و برای ذوب کردنش ، آتشی می خواستیم بزرگ تر از شعله های تشنه ی پشتش ، توی دلمان .
باز پوستما می خورد به هم و او ... الیا می لرزید از سرما ، اینابار خواستم بگویم که کوه دیگر دیوار نیست ، آن جرقه ی کوچکِ شعله گرفته ی درونمان که راحت از دیوار پرید و تا اینجا آمد ، پوچ است در برابر این مردِ تنهای یخی ، خواستم بگویم بیا برگردیم و باز او زودتر از من و شاید محکم تر از حتی فکر هایم ، اینابر گفت «نه» ، تصمیم او بود ، من ترس وجودم را گرفته بود ، اما تعلقی داشت به همه و اینبار بی مقدمه «هــــــــی ... » هنوز یادم هست آن فریاد «نـــــــرو ! » و بعد تاختنِ فقط قلبم به دنبال اسبش ، پرواز موهایمان .. سفید و سیاه ، در حد نهایت . لرزش زمان را یادم هست ، لرزش زمین را هم و بعد ! هنوز صدای غرش آسمانِ سیاه آنجا گاهی می پیچد توی گوشم .

همچنان می تاختم ، زمین می لرزید و آسمان ، مثل آن روز می غرید با همان صدا ، با همان فریاد و با همان درد شاید . نگهبان کوه ، تا اینجا آمده بود . تا کنار شعله ی خشم نامرده ی سوار سفیدِ آنروز ها ، تا کنار دیوار نمیه کاره ی انسان ها و تا کنارِ عشق . صدای اثریاد دیگر نمی آمد و فریاد نام نحس اسم هیولا دیگر نمی رسید به گوش هایم . اما به جایش خودش می غرید ، از چه ؟

زمین یخ زده شکافت و آن لحظه ، یادم هست شعله های پشتِ کوه غریدند و از شکافت زمین ، از آن دل عمیقِ سرد ، هوم به به ، بیرون آمد . نمی دانستم چیست . اما حس کردنِ خشم ِ پلید اش سخت نبود برایم ، افسار دی را کشیدم ، اسب ایستاد اما الیا باز می تاخت ، ترسیدم . باز می تاخت ، فریاد زدم اما بازهم رفت .ابروهایم پیچیدند در هم ، یادم هست که «هــــــی» را فریاد زدم و تاختم به دنبال اسب سیاه و همه ، ویخن با آن اخم سنگین ، اثریاد با آن ترس غریب ، ارشن با نگاه ساکت و دئیس با آن شجاعت کوچک ، ایستادند . دلم آنجا نبود ، چشم هایم به جای هیبت سیاهِ آن موجود ، الیا را می دیدند که می تاخت ، دلم می خواست دست هایش را بگیرم و بگویم « چرا اینقدر تنهایی ماه من ؟ » ، اما دور بود .

«هـــــــــی ... برو .... برو » دی غرید ، سریع و برق آسا و آنجا بود که دوباره دلم گفت نکند می فهمد و دست هایم را ، دی رساند به دست های الیا ،چشم هایمان باز گره خوردند و آرام به زیباترین گرمیِ زمان که آن لحظه می لرزید نگاه کردم و لب هایم در آن هیاهو ، اهسته تکان خوردند. الیا از گوشه ی آن چشم های سیاه اشک ریخت ، از آن ستاره های خاموش و گفت :«دوستت دارم »

دی پیش افتاد ، می ترسیدم ، یادم هست با لرز شمشیر کشیدم و هنز صدای تیغ خاموش نشده ، الیا آماده بود ، نه مثل من با ترس ، او پر از امید . ما آنجا بودیم و کوه سرد ، شعله های آن سویش و نگهبان پلید اش روبه رویمان دیوار می ساختند . ما آنجا بودیم ، ما می تاختیم ، اما دلم ، می داسنت در این یورش پر از حس رهایی ، الیا ی من تنهاست . هیچ صدایی نبود ، هیچ حرفی و نه هیچ نوری جز سرخی آن شعله ها که انگار پاک بودند آن پشت ، اما زیر کوهِ سرد هیاهویی بود که "پشت "، که پرشه می گفت هم سن زمین است ، به عمر ندیده بود
هیچ کس از کوه رد نشد جز میوه ی گردو ، بی همتا ترین هدیه زندگی ام ، آن شب ، آن روز ، هرچه که بود، رفتن یک نفر .. با سرعت درست به طرف مرگ را دیدم .

همه فریاد زدند وقتی شمشیر ام پوست نگهبان را نشکافت ، شمشیر من ، هرچه بود و هرچه هستی داشت را می شکافت ، هرچه را ، همه فریاد زدند وقتی ضربه ای دی را از زمین کند و ما .. هردو سفید مثل پیر مردها به کناری پرت شدیم . همه ایستادند ، همه فریاد زندند ، اما الیا باز آمد ، من با ترس شمشیر کشیدم و او با امید آمد تا کنارم باشد ، تا باز نگاه کنم به چشم هایش و سفیدی موهایم یادم برود ، تا مثل جسم ام باز جوان باشم تا زندگی کنم . آمد تا کنارم باشد و باز دست هایم را بگیرد و نگذارد امید توی چشم هایم بمیرد . باز آمد تا کنارم باشد تا هیچ وقت تنها نگذارد کسی را که تنهایش گذاشت توی آن سیاهی ها و جنگ ، آمد تا کنار کسی باشد که ترسید تا همراهش بجگند.. اما ...

«آهای ... توکه می دانی سیاهی نگذاشت که بیاید ، توکه می دانی چشم هایم چه دیدند ، توکه می دانی هرچه فریاد زدم هیچ بود ، تو که می دانی و باز می گویم ... اما نمی دانی . »

می گفت هیچ وقت تنهایم نمی گذارد ، دلم حتی دستم را فلج می کرد برای خاموش کردن فانوس اش ، کاش نمی آمد . می گفت همیشه می ماند کنارم ، چشم هایم حتی یک لحظه جدایی از عمق نگاهش را تاب نمی آوردند ، کاش می ماند می گفت اگر بیفتم دستم را می گیرد و دست هایم حتی یک لحظه فکر نبودن دست هایش را نمی کردند و کاش ... من تنهایش نمی گذاشتم ، کاش پرشه حرف نمیزد ، کاش با ترس ... شمشیر نمی کشیدم.
خشم سوار سفید از آن روز ها سرخ شد و حالا نگهبان می آمد کنار سوار ، از آن روز ها هیچ چیز نمانده جز خاطره ی آن میوه ی گردو که با فریاد، از خشم و ناتوانی  ... انداختمش توی آتش های پشتِ کوه و آن یک لحظه قدرت گرفتنِ شعله ها .همه ی گفته ها ، همه ی دیده ها ، همه هیچ اما میوه ی گردو ! حالا دیگر می دانستم درخت گردو ... گرمای شعله های آنسوی کوه است و کوه هم سرد .. مثل یخ .

بین آن ردیف همیشه روشن ، الیا خاموش بود ، فانوس اش را دیگر روشن نکردیم . ما برگشتیم و از کوه رد نشدیم و من ... حتی جسم الیا را از دست دادم بین آن سیاهی ها . حالا دوسال گذشته ، ویخن ، همان پسراخمویِ قوی ، رفته بود تا نگهبان را فریب دهد ، تا با دود آبی که دلم تشنه بود برای دیدنش ، به من و فقط به من بفهماند که بروم سراغ درخت ، رفته بود تا نگهبان را دور کند از کوه برای سوزاندش اما ... نگهبان روبه رویم بود و می آمد به طرف دیوار . به ویخن رسیدم ، اسب هایمان ایستادند فریاد زد : «دنبال من نمیاد ، وقتی رسیدم به کوه ... یهو بلند شد و اومد اینوری ، فقط سریع تر اومدم که بهتون خبر بدم ، سامیا ... »

-         یه دلیلی داره که اومده اینجا ... !  

«هـــــــــی ! » دی غرید و مثل آن موجود تاریکِ پلید که زمین زیر پاهایش می لرزید ، تاخت ... تاخت تا دور شدم از همه ، از دیوار و نزدیک شدم به نگهبان ، صدایِ الیا می پیچید توی گوش هایم ، من گناه کار ترین سفید عالم آنجا می تاختم ، حالا با سرعت درست به طرف مرگ می رفتم ، گناهان بخشیده می شوند ؟

«هـــــــی» دی غرید و یک تیر هم زوزه کشید از کنار گوشم ، سرم بی اراده برگشت ، دئیس روی اسب می تاخت و تیر می انداخت ، اثریاد با فریادِ بلندِ گرفته اش نیزه می چرخاند و ویخن چشم هایش خون بود و جهت اسب را تغییر می داد ، دی تاخت . همه جا سکوت بود ، هیچ صدایی ، هیچ حرفی و نه هیچ نوری جز تصور چشم های او که بی وسعت پاک بودند و پر امید ، اما پشت دیوار هیاهویی بود ، نگهبان که پرشه نمی دانست چند ساله است و فقط نام نحس اش را یافته بودیم توی کتاب های آنقدر قدیمی که کاغذشان پوست بود و سنگ . چشم هایش آن نقطه های سطحی سرد اما بزرگ می لرزیدند از ترس .

تا کوه ، فقط کشته بودیم ، یادم هست که خطر آنجا مفهومی نداشت ، فقط مرگ بود ، تا کوه هرچه آمد سلاح بر دست خون ریختیم ، آن شب که از دیوار می گذشتیم ، خیال کشتن نینیب ، نگهبان آسمانِ سیاه پشت هم به ذهنمان نمی رسید اما هیولا ، زیر تیرها و تیغ ها جان داد و یادم هست نه اولین کشته بود و نه آخرین اما کوه ... و آن نگهبان به اندازه ی خشم من پلید ، من را کشت . کوه الیا را از جهنِ من گرفت ، کوه هرچه داشتم را از چشم هایم گرفت ، کوه .. تنهایم کرد ... به اندازه ی تنهایی خودش .

باز سوار سفید اما بدون آن سیاهی ، سریع ! باز دی اما بی تیر ، باز من اما بی الیا و روبه رویم باز نگهبان ، باز همان شمشیر اما نه دیگر با ترس ... نه دیگر تنها ! چشم هایم دوخته شدند به نگاهِ نگهبان ، می لزید از ترس و می خروشید از خشم ، آنجا بود که ناگهان فهمیدم چرا نگهبان آمده تا دیوار ، شعله های درونمان ... شده بود بلندتر از شعله های آنسوی کوه و نگهبان ... برای خاموشی شعله ها می آمد ، برای کشتنِ سوزان ترین شعله . هرچه درونم بود با فریاد آخر بیرون ریخت . ویخن هنوز اخم هارا داشت و من تازه اشک ریختن را داشتم یاد میگرفتم آنجا . دسته ی شمشیر توی دستم خیس بود اما با تمام توان گرفته بودمش ، تیغه اش در آن تاریکی با سیاهی خاصی رنگین شد ، با طعمِ دی ، با نگاه الیا ... چشم هایم را بستم و شمشیر با وجودم چرخید .

 

گناهان بخشیده می شوند ؟

الیا فریاد زد : « امید ! » صدایش توی گوشم ثابت ماند .

گناهان بخشیده می شوند .

«هیچ وقت تنهام نذار» صدایم پیچید توی ذهنم . او کنارم ماند ، من تنهایش گذاشتم !

گناهان هرگز بخشیده نمی شوند .

 

خونِ سرد ، نعره ی عمیقِ نگهبان و من خیس و سرخ به رنگ خشم . زمان می لرزید از درد ، کوه صدای ترک هایش تا گوش های پرشه رسید ، شعله های انگار منتظر آن سو می غریدند و گرسنه ، زبانه های سرخشان را ی شد حتی در آسمان تاریک "پشت " دید . زمین لرزید و نگهبان با گلوی دریده روی آن . نیزه ای در چشم هایش و تیرهای ناشمار روی صورتش و ویخن که استاده بود روی سرش و هم به به ، آرام تر از زمین های پشت ، نفس های آخر را می کشید . از روی دی خیس و سرخ پایین آمدم . توی چشم های نگهبان ، درد بود ، دردِ ترسِ مردن کوه ، نه خودش و من ، دوسال پیش ، کوه ام رفته بود ، کوه من را هوم به به کشت و بی کوه ، بی الیا ، بی سیاهی ، من ، من و سفید مطلق بودم و سفیدی مطلق تشنه به رنگ و سرخ آن لحظه رنگِ وجودم بود . سرشار از خشم و لبریز از پوچی ، من ؛ نگهبان زنده بدون کوه ... زل زده بودم به نگهبانِ مرده در راه کوه !

فریاد هیولا .. دیوار را لرزاند ، کوه را ترساند و شعله ها را غراند ، ویخن از ته دل می خندید ، اثریاد ایستاده روی صورت نگهبان می غرید و دئیس بالا و پایین می پرید ، همه دیگر گذشته از دیوار می دویدند ، ارشن ، ویرا ، هرکس که سال ها حبس شده بود پشت دیوار ها و پرشه ، پرشه که آتش جرقه اش هنوز من را می سوزاند که آنجا ایستاده بودم ، موهایم سرخ ، اسبم سرخ و نگاه ام سرخ ، نفس نفس می زدم از درد ، از یاد ؟ از انتقام ؟
کوه آن شب با گرمای شعله های آن سویش سوخت ، شعله هایی که وسعتشان پوچ بود در مقابل آتشِ خاموش ناشدنی درونم ، کوه با آخرین خاطره هایم از او ؛ که دیگر نبود ذوب می شد ، دیگر کوه آخر دنیایمان نبود ، دیگر وسعت دنیامان آنجا تمام نمی شد ، اما دنیای من چه بود ؟

شعله های آنسوی کوه سرد ، وجودش را کشتند اما از گرمای شعله های ما ، دیگر درخت گردویی نبود با آن همه حس ، پر از خاطره ، دست هایم تنه اش را برید و دست هایم جانش را سوزاند ، دیگر هرچه بود را می سوزاند .
هیچ چیز باقی نماند از آن هیاهو ، فقط قلبی بود که هنوز انتقام می خواست ، فقط روحی پوچ بود با آن همه حسرت و فریاد ، فقط من بودم با آتشی بی پایان و باقی مانده ی دنیا !

«آهای .. توکه آنجا بودی ... توکه دیدی همه ی همه ی دردها را و شنیدی همه ی همه ی فریاد ها را ، آهای تو ... دیدی که آن شب ، در آسمان "پشت" مهتاب می تابید ؟ »

 

                                                                                                   پایان

تیرماه 1392



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۰۶
Captured By The Night

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی